آوای اسفاد

متن مرتبط با «دانا» در سایت آوای اسفاد نوشته شده است

دشمن دانا

  • دشمن دانا کودکی بود از تبار مهتراندوستانی داشت از آن بهتراناو که خود مظلوم و خیر اندیش بوداز همه اهل هنر او پیش بوددوستانی زیرک و باهوش داشت حرفشان را او همیشه گوش داشتگرچه خود خوش مشرب و درویش بودفاقد هر گونه قوم و خویش بودگردش و تفریح بود او را کمی کنجکاو و پر تحرک بود همی روز تابستان که او بیرون شدیبهر بازی راهی کانون شدیبا همه یاران و یک از دشمنانبیخبر رفته برون پرسه زنانپای او پیچید و بشکست استخوان او شده بیهوش وافتاد آن زمانهمرهان ش چون که آن حالت بدیدحالتی بر هر کدام آمد پدیدهرکدام از دوستان فکری نمودفکرشان هرگز به نفع او نبودنقشه بودی تاکه مفقودش کنند بیخبر پس نیست ونابودش کنند تا نگردد راز ایشان آشکارپیش اقوامش نگشته شرمسارآنکه بود اورا زِ ایشان خصم ودونگفت من او رابرم زِین جا برونچون مرا از این همه دشمن نهندتهمت مفقودی اش بر من نهندباید اورا سوی در مانگاه برد پس روا نَبود به سوی چاه بردرفت واو بر گوشه ای اندیشه کردکار او چاره زِ بیخ وریشه کرداو خبر بنموده بابش آن زمانتا که احوالش نگردد زو ،نهانچون پدر آمد و کارش چاره کرداومداوا کودک بیچاره کردکودکش را او نصیحت ،،پند دادپند شیرین چون عسل چون قند دادگفت دوستت چون نگیرد دست دوستدشمن دانا شرف دارد به دوستدوست ابله سوی چاهت می برددشمن دانا جهانت می خرددشمن دانا که غمخوارت. بود او کلید راه دشوارت بوددشمن دانا بلندت می کنداو رها از دام و بندت می کنددوستی با اهل دانش ،گر نکوستباخردمندان نشستن آبروستچون که کردی زَ ابلهان، یار انتخابخا نه و کاشانه ات گشته خرابدوستی با ابلهان چون تار موستدشمن دانا به از نادان دوستزندگی و عمر تو رفته برآبنیست آرامش تورا ونیست خوابای کریمی راه دانش را بجوغیر راه معرفت راهی مجویونس از فرزانگان, ...ادامه مطلب

  • قاضی دانا:شاعر امیر محمد اسداللهی

  • قاضی داناروزی به در دار امارتیک شخص نمود این شکایتای قاضی با قدرت و داناوی عالم با هوش و درایتیک فرد گرفته حق من رااظهار نکرده ، هم ندامتگر بر سر حق خود زنم درچشمش پر خشم و رو عداوتآن قاضی با فکر بفرمودامروز برو تو با جسارتگو قاضی محکمه تو را خواستشاید بشود به ما قضاوتفرداش برفت سوی کویشاو گفت کلام با صراحتهم خوانده و خواهان محاکمرفتند به سمت این عمارتوقتی سوی محکمه بیامدبا حیله بگفت و با سیاستکای مرد حکیم و مومن ماوی قاضی با مهر و لطافتاو کاذب این خطه و بوم استاین فرد کند به من حسادتقاضی که به حیلتش یقین داشتپی برد به آن همه حماقتگفتش که تو در خانه چه داری؟گفتا دو سه تکه نان، نهایتگفتش که درون خانه ی توسیم و زر و روی بد روایتگفتا همگی دروغ و کذب استبر مال خودم کنم قناعتآن قاضی دادگر به او گفتاقرار کنی کنم شفاعتگر حق و حقیقتش نگوییزندان و به رو ی دار، نهایتآن دزد پلید و دیو سیرتترسید زحکم و هم زغایتگفتا که ز کار خود خجولمکردم به امانتش خیانتگفتا به من ای رفیق رحمیکن جمله دوباره من حمایتوقتی به خیانتش یقین بردبگسست دو رشته رفاقتگفتاش که من زتو حزینمالله کند به تو عنایتمسرور شد از مرام خوبشآن قاضی این جمله حکایت("امیرمحمد اسداللهی")(۱۴۰۲/۱۰/۶) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها